معنی دستیار پزشک

لغت نامه دهخدا

پزشک دستیار

پزشک دستیار.[پ ِ زِ دَ] (اِ مرکب) طبیب معاون. (فرهنگستان).


دستیار

دستیار. [دَس ْت ْ] (ص مرکب، اِ مرکب) یاری ده. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). ممد ومعاون و مددکننده و یاری دهنده. (برهان). مددکار و ممد. (آنندراج) (انجمن آرا). مددکار. (غیاث). قوت و قدرت دهنده و یار و ناصر. (ناظم الاطباء). معاضد. معاون. معین. عون. مدد. همدست و مساعد. همکار. شریک در عمل. (یادداشت مرحوم دهخدا). یاری دهنده:
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام.
فردوسی.
غریبیم و تنها و بی دستیار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
فردوسی.
نه بور نبردی بکار آیدم
نه ایدر کسی دستیار آیدم.
اسدی.
بکوهی برآمد همه سنگ و خار
تنی چندش از ویژگان دستیار.
اسدی.
دستیار و ستور کار سفر
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
عنصری.
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من.
ناصرخسرو.
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
مسعودسعد.
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان.
مسعودسعد.
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس مهربان.
مسعودسعد.
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب.
مسعودسعد.
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمدکه دستیار نداشت.
مسعودسعد.
جاه وتخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار.
مسعودسعد.
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است.
مسعودسعد.
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
مسعودسعد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دستیار ناهمتای.
سنائی.
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
سنائی.
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم.
خاقانی.
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است
جمله را در آستین نه آستین را برفشان.
نظامی.
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
نیست مر درماندگان فاقه را
جز ایادی و عطایت دستیار.
؟ (از آنندراج).
دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
|| شاگرد و زیردست. (برهان). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه. || وزیر. (ناظم الاطباء). || سلاح. (آنندراج). || دستیاره. دست بند. دستوانه:
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
بر دست عدل دولت او دستیار شد.
ابوالفرج رونی.


پزشک

پزشک. [پ ِ زَ / زِ] (اِ) کسی که بدرد بیماران رسیدگی کند و بتدبیر و دارو شفا بخشد. پزشک.بجشک. طبیب. متطبب. حکیم. آسی. مُعالج:
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست بیسیارت.
رودکی.
و ابرص همچنین است زیرا که مرض برص چیزی است که پزشکان همه مقرند که علاج نپذیرد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
همه دیده ها زو شده پرسرشک
جگر پر ز خون شد نه پیدا پزشک.
فردوسی.
چو زین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.
فردوسی.
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.
فردوسی.
هر آنگه که دل تیره گردد ز رشک
مر آن درد را دیو گردد پزشک.
فردوسی.
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخنگوی تا دیگر آرم پزشک.
فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.
فردوسی.
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت.
فردوسی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیل سم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
پزشکی که باشد بتن دردمند
ز بیمار چون بازدارد گزند.
فردوسی.
ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سوئی رهنمون
به دارو چو یک هفته بستی پزشک
دگر هفته خون آمدی چون سرشک.
فردوسی.
سه دیگر پزشگی که هست ارجمند
ز دانندگان نام کرده بلند.
فردوسی.
سوم آنکه دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک.
فردوسی.
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.
فردوسی.
نه آن خستگان را به بالین پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک.
فردوسی.
بگرییم چونین بخونین سرشک
تو باشی بدین درد ما را پزشک.
فردوسی.
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خون سرشک.
فردوسی.
همیشه همی ریخت خونین سرشک
بدان درد شطرنج بودش پزشک.
فردوسی.
پزشکان فرزانه گردآمدند
همه یک بیک داستانها زدند.
فردوسی.
پزشکان گیتی بسام انجمن
همی چاره سازند از مرد و زن.
فردوسی.
پزشکان که دیدند کردند امید
بخون دل و مغز دیو سپید.
فردوسی.
به ایران زمین باز بردندشان
بدانا پزشکان سپردندشان.
فردوسی.
بپزشکانت احتیاج مباد.
لبیبی (از فرهنگ خطی).
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281).
دار نکو مر پزشک را گه صحت
تات نکو دارد او به دارو و درمان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 650).
چون زدستی خود تبر بر پای خود
خود پزشک خویش باش ای دردمند.
ناصرخسرو.
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 54).
بیدوائی که دید آن بیمار
گشت چندین پزشک در تیمار.
نظامی
- امثال:
بزاهد فربه و پزشک نزار مگروید.
عقاقیری ّ باسرمایه جراح جوان باید
پزشک پیر کارافتاده می شاید مداوا را.
|| عرّاف.
- سرآمدن روزگار پزشک کسی را، از پزشک درگذشتن او. لاعلاج و بی درمان بودن درد او:
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.
فردوسی.

پزشک. [پ َ زَ] (اِ) جغد باشد و آن پرنده ای است معروف. (برهان قاطع).

فرهنگ فارسی هوشیار

پزشک دستیار

(اسم) معاون طبیب دستیار


پزشک

شخصی که به درد بیماران رسیدگی کند و به دارو شفا بخشد، حکیم (اسم) جغد (صفت اسم) کسی که تداوی امراض کند کسی که مرضی را معالجه و دستوردوایی برای بهبود دهد کسی که حرفه اش معالجه بیماران و مرضی باشد طبیب. یا پزشک یکم. درجه بالای پزشکی معمول در بیمارستانها و ادارات دولتی ایران و آن بالاتر از پزشک دوم است. یا پزشک دوم. یکی از پایه های پزشکی معمول و مجری در بیمارستانها و ادارات دولتی ایران و آن پایین تر از پزشک یکم است.


دستیار

یاری ده، مدد کننده

حل جدول

دستیار پزشک

انترن


دستیار

معاون

معادل فارسی آسیستان

فرهنگ معین

دستیار

(~.) (اِمر.) معاون.

فارسی به انگلیسی

دستیار

Aid, Ancillary, Assistant, Lieutenant

فارسی به عربی

دستیار

مساعد

فرهنگ عمید

دستیار

یاری‌دهنده، مددکار، کمک‌کننده، همدست، معاون،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دستیار

پیشکار، مددکار، معاون، نایب، وردست، همکار، یار، یاور

معادل ابجد

دستیار پزشک

1004

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری